جمعه 7 اردیبهشت 1403
خانه / استان ها / سمنان / تنگ داستان

تنگ داستان

تنگ داستان

تنگ داستان

پس از اون میرم به سمت روستای مجن ولی هنگامی که بهش میرسم میبینم شهر شده و اثری از روستا نداره . ناهار رو در یه رستوران کوچیک میخورم و پس از اطمینان از باز بودن راه تنگ داستان ، میرم به اون سمت . اوایل راه ، خیلی خوبه ؛ میونه هاش برفی میشه ولی کم . از کنار یه آب بند بزرگ میگذرم و سپس به نگهبانی تنگ میبرسم . هیشکی این جاها نیست . خلوت خلوته . ماشینو دم نگهبانی میذارم و پیاده میرم سمت تنگ . برف ، همه جا رو پوشونده و سکوت ترس آوری بر همه جا ، حاکم شده .

دقیقن نمیتونم ورودی تنگ رو پیدا بکنم و از اون ور میترسم یه جونور وحشی هم بهم یورش بیاره . در نتیجه سریعن به سمت ماشین برمیگردم و دور میزنم و راه برگشت رو در پیش میگیرم تا به یه موتوری میرسم . از اون میخوام با من ، همراه بشه تا بتونم تنگ رو ببینم . میگه شما برو جلوتر از ساختمونای آب بند بایست تا مهندسا که رفتن ، من بیام پییشت و با هم بریم . منم همین کارو انجام میدم . حدود بیست دقیقه منتظر میایستم تا اون آقا با یه پاترول میاد با همراهی یه نفر دیگه .

اونا جلو و من پشت شون میریم به سمت تنگ . به تنگ که میرسیم ، آب سردی رو میبینم و میرم توش تا به آبشار برسیم . دم آبشار رو پلّکان جالبی زدن که به آبشار دوم میرسه . موقع برگشت آقای فیضی همون نگهبانه ازم میخواد که من با ماشین خودم برم دم نگهبانی و برم داخل کیوسکش و جورابامو و پاهامو خشک بکنم تا خودش و اون آقای راننده ی پاترول هم بیان . منم میگم باشه . میرم کیوسک نگهبانی . وارد میشم . جورابامو درمیارم و پاهامو با بخاری نفتی خشک میکنم .

نیم ساعتی منتظر میشم تا برگردن ولی خبری ازشون نمیشه . یه کارتمو میذارم روی فرش و تصمیم میگیرم که خودم برگردم که یهو چراغای پاترول رو میبینم . صبر میکنم . میرسن ؛ راننده ی پاترول پس از خدانگهداری میره و آقای فیضی منو به نوشیدن چای فرامیخونه . میپذیرم و میرم داخل کیوسک . دوازده ساله که نگهبان این جاست . واسم کلّی حرف میزنه ؛ از خاطرات جبهش میگه . چه خاطرات تلخ و شیرینی . ازش میپرسم میشه شب رو پیشش بمونم ؟ میگه آره حتمن .

در نتیجه شام مختصری رو تدارک میبینه و با هم میخوریم . ماهواره هم داره . یکی از دوستاشم میاد که دو تا از برادراش آخوند هستن . به هر حال کلّی حرف میزنیم و شب روی تخت خوابش میخوابم . شب جالبی بود . تصمیم میگیرم مبلغی رو به عنوان هدیه براش واریز بکنم . با پافشاری من ، شماره ی کارتشو بهم میده . بهش قول میدم عکساشو براش بفرستم . راستی جانباز جنگ هم هست . برای درمان دیابتش ، تریاک مصرف میکرد با سیخ و سنجاق . واسم جالب بود .

تنگ داستان

 

درباره ی اشکان هاشمی

اشکان هاشمی هستم ملقّب به مرد همیشه در سفر ؛ زاده ی 6 اردیبهشت 1362 ؛ دل داده ی ایران و تاریخ و طبیعت بی مانندش . سفر رو به صورت رسمی و ثبت شده از 14 اردیبهشت 1385 با سفری دلچسب به استان آذرآبادگان باختری ، آغاز کردم

مطلب پیشنهادی

یه بار دیگه تهرون

یه بار دیگه تهرون

یه بار دیگه تهرون سه نفر میشیم ؛ من و میرحسین و پارسا و یه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.