خطّه ی شمالی ایران عزیزمان به راستی زیبا و دلنشین است و هر فصلش ، جلوه ی ویژه و دلبرانه ی خود را دارد . استان مازندران با توجّه به مناطق دست نخورده و کم تر شناخته شده ی بیش تری که نسبت به استان های شمالی دیگر دارد ، یکی از فریبنده ترین مناطق ایران زمین است . سه روز از پاییز امسال را موفّق شدم در اوج برگ ریزان و سرمای برفی و پاییزی ، از زیبایی های کم مانند این استان ، بهره مند شوم . پس از یک شب مانایی در خانه ی دوست خوبم ، صباح قادری از راه پیروزکوه ، وارد استان مازندران میشوم تا از آبشاری به نام دراسله در منطقه ی زیرآب ، بازدید داشته باشم .
1 )) آبشار دراسله
مجموعه آبشارهای دراسله در روستایی به همین نام در نزدیکی شهر زیرآب ، واقع شده است . برای رسیدن به این روستا و آبشار ، باید وارد شهر پل سپید شد و پس از گذر از پلیس راه این شهر ، از نخستین دوربرگردان ، دور زد و وارد راه شاخه ای سمت راست که با تابلوی آلاشت ، مشخّص شده ، شویم و این راه زیبا و کوهستانی ـ جنگلی را آن قدر بپیماییم تا به روستای دراسله برسیم . زیبایی های این راه ، خود ، عشوه گر و خوراک نگاره برداری های بسیاری است .
روستای دراسله ، روستاییست بزرگ و ییلاقی با خانه هایی رنگی که بر دامنه ی کوهی ، آرام گرفته اند . راه آبشار با تابلو ، مشخّص شده . آبشار در پایان روستا ، قرار دارد که با خودرو ، میتوان تا نزدیکی آن رفت . سپس حدود 15 دقیقه پیاده روی سبک داشت تا به مجموعه آبشارهای دراسله رسید . این آبشارهای کوچک و بزرگ ، پرآب و بسیار زیبا هستند . یکی از آن ها از دل کوه ، بیرون میزند و دیگران از سراشیبی های کوه ، روان هستند . تا نزدیک هر آبشاری ، میتوان رفت و از خنکا و مزّه ی شیرین آب آن ها ، یادگاری برداشت .
پس از دیدن این مجموعه آبشارها ، راهی منطقه ی گلوگاه در خاوری ترین نقاط مازندران میشوم . راهی بس دراز را در پیش دارم ولی عشق به سفر و رانندگی در راه های زیبای ایران نازنین ، کوچک ترین نشانه ای از خستگی در من ، نمیگذارد . باران سختی هم آغاز به باریدن کرده و دل چسبی هوا را ده چندان نموده است .
به شهر گلوگاه که میرسم با پرس و جویی اندک از اهالی ، راه روستای سپیدچاه را می یابم . راهی که پس از پشت سر گذاشتن خیابان ها و چهارراه های شهر گلوگاه ، دل به جنگلی اهورایی و مست کننده میسپارد . خدایا ، باورم نمیشود این جا ، طبیعت ایران است . رنگ رنگ پاییز مازندران ، دست به دست یک دیگر داده اند تا بیش از پیش ، هوش از سر مسافر دل بسته ی ایران ، ببرند . شگفتا از این همه زیبایی و شکوه . چه پاییز نازی . این جاست که پی میبرم که چرا اخوان ثالث فرمود : پادشاه فصل هاست پاییز …
پس از دو ساعت رانندگی در باران زیبا و در دل جنگل به روستای سپیدچاه میرسم .
2 )) گورستان تاریخی سپیدچاه
همان آغاز روستا ، سمت راست ، راهی خاکی هست که میرود به سوی گورستان بزرگی که میگویند نخستین گورستان مسلمین در ایران است ! گورستانی با سنگ های جالب و شگفت در رنگ های تیره و روشن با نقش و نگارهای دیدنی و تاریخ های گوناگون . بخش بسیاری از گورهای موجود در این گورستان ، دارای سنگ هایی ایستاده و صیقل داده شده با نوشته بر روی سنگ اصلی گور هستند که خوابیده است . بر روی سنگ ها ، نگاره هایی از شانه ، مهر و تسبیح ، دیده میشود . برخی از سنگ ها ، دارای نقش های جالب دیگری هستند که مفهومی از آن ها ، برداشت نمیکنم .
سنگ گورهای جدیدی نیز در میان گورستان ، دیده میشود . برخی از سنگ ها به حالت محراب ، کنده کاری شده اند و برخی دیگر نیز دارای رنگ آمیزی شادی میباشند .
در کنار گورستان ، مشغول استراحت هستم که دو جوان وانت سوار را میبینم که گویا از کارشان در جنگل بازمیگردند . از آن ها درباره ی جای مانایی شبانه در این روستا میپرسم و آنان ، بسیار خوش برخورد ، مرا به خانه ی خودشان ، فرامیخواتنند . من هم میپذیرم و شب را میهمان این دو جوان مازنی هستم در خانه ی کوچک و گرم شان . امشب ، باران بسیار سختی میبارد . صدای باران تند به همراه سوز سرمای جنگل ، حکایت های تلخ و شیرین بسیاری دارد .
فردا بامداد ، راه برگشت را پیش میگیرم . در مناطقی که راه به بلندی ها میرسد ، برف باریده است و چه صحنه های زیبای شگفتی را پدید آورده است . فوق العاده است و دلنشین و جان میدهد برای اشتراکم گذاری خاطرات .
پاییز و زمستان در یک قاب
به سمت راه چالوس میروم تا از روستای مازیچال ، دیدن بکنم .
3 )) روستای مازیچال
به راه چالوس میرسم ؛ سپاس خدا ، خلوت است و دلچسب . راه را پی میگیرم تا به مرزن آباد میرسم . در مرزن آباد ، راهم را کج میکنم به سوی کلاردشت و آن قدر میروم تا به کلاردشت میرسم . راه روستای مازیچال ، اندکی بالاتر از شهر کلاردشت است که پس از اندکی ، خاکی میشود و با توجّه به بارندگی های سخت و پرتراکم چند روز گذشته ، گلی و بسیار لغزنده است . کمی که راه را میروم به جایگاه جنگلبانس میرسم که با زنجیر ، راه را بسته اند . پیاده شده و به اتاقک جنگلبانی میروم . جنگلبان خوش رفتاری ، زنجیر را برایم پایین میآورد ولی هشدار میدهد که راه در بالاتر ، بسیار خراب است و بارندگی های سنگین برف و باران ، دشواری هایی را در پیمایش راه ، ایجاد نموده اند . او ، شماره ی تلفن خود را به من میدهد تا در صورت برخورد با هر مشکلی با او ، تماس بگیرم . به گفته ی او از این جا تا روستای مازیچال ، 14 کیلومتر راه است ؛ راهی خاکی و سنگلاخ که امیدوارم هیچ گاه آسفالت نشود تا طبیعتش همین گونه دست نخورده و شیک ، بماند . سه کیلومتر که جلو.تر میروم به راه سمت چپ میروم ؛ تابلوی راهنمای مازیچال را هم نصب کرده اند . از این محدوده هست که وارد بهشت میشوم . خدای من ، شگفتا از این همه زیبایی . پای کوبی درختان در جشن پاییز و ریخته شدن لباس های نارنجی و زرد و سرخ برگی شان ، زیبایی ای را به وجود آورده است که چشم ها را جادو میکند .
کمی که بالاتر میروم ، چهره ی جنگل ، زمستانی میشود ؛ به راستی اگر طبیعت دوستی از دیدن این همه زیبایی ، بی هوش شود ، حق دارد . جنگل در زیر لحاف سپید برف ، خفته است و خورشید ، کم کم بالا میآید تا زیبایی آفتاب را بر لحاف برفی بگستراند . به راستی دیوانه کننده و جادوگرانه است .
بالاتر که میروم ، خود را بر فراز ابرها می یابم . آری ؛ ابرهای زیبا در زیر پای من هستند . من ، آن قدر بالا آمده ام که ابرها را نیز درنوردیده ام . دریای ابر ، آرام آرام ، زیر پاهایم موج میزند .
به روستای مازیچال میرسم ؛ روستایی که در این فصل ، خالی از سکنه است . ولی زیبایی خانه هایش در زیر برف ، سوژه ی عکّاسی است . روستای مازیچال بر دریای ابرها ، آرمیده و هیچ صدایی جز صدای آب شدن برف ، صدای اندک پرندگان و شرشر آب به گوش نمیرسد . وای که چه زیباست .
مازیچال ، به چم چاله ی بلوط هاست . مازی در لهجه ی مازندرانی یعنی بلوط و چون این منطقه و روستا ، پر از درختان بلوط است ، این نام را بدان داده اند .
تصاویر به حدی جذاب و دلچسب هستن که آدمی بی اختیار در رویا های خویش غرق میشه ممنون به خاطر ثبت این تصاویر بی نهایت زیبا ….
خواهش از نگاه زیبای شما