گشت کوتاهی در آذربایجان باختری
تا فرصتی پیش میاد ، دوست دارم برم به نخستین استانی که دوازده سال پیش ، ایرانگردی هام رو با گشتن اون استان ، آغاز کردم ؛ آره ، استان آذربایجان باختری . اون موقع ها ، جوون تر بودم و هنوز سر کار نمیرفتم ، برای همین ، فرصت بیش تری داشتم که توی یک استان تا روزها و هفته ها بمونم و حسابی اون جا رو بگردم ؛ اما پول آن چنانی نداشتم .
همینک پول دارم ولی وقت ندارم و مجبورم یک استان رو شاید ده ها بار برم و در قالب سفرهای کوتاه دو سه روزه بگردم و برگردم .
این بار با دو دوست خوب گیلانی که توی روستای باصفای کندلات در شهرستان رودبار ، صاحب یک اقامتگاه بومگردی به نام گالش کولام هستن و خواهر خوبم ، راهی شهر ارومیه میشیم . در ارومیه ، میهمان مصطفا نصری فرد هستیم که با پذیرایی جانانه ی مصطفا و یونس و خونواده هاشون که از دوستای قدیمیم هستن ، رو به رو میشیم .
پس از خوردن شام و گپ زدن های شبانه ، دل رو به خواب میسپریم تا فردا ، پنج شنبه ، راهی روستای مُخور بشیم در نزدیکی شهر قره ضیاء الدین . راه درازی رو در پیش رو داریم ؛ حدود سه ساعت . وقتی به روستا میرسیم که زمان ناهار هست و ما هم کاملن گرسنه و درمانده ایم . هیچ رستوران یا مغازه ی ساندویچی توی روستا نیست .
از هر کسی میپرسیم ، میگه باید برید قره ضیاء الدین ؛ اما ناامید نمیشیم و باز هم از اهالی میپرسیم تا این که یه نفر به مون میگه توی فلان خونه ، مراسم عروسی هست ؛ شما هم برید و مطمئن باشید چون مهمان هستید حتمن به گرمی ازتون پذیرایی میکنن . همین هم میشه .
وقتی خونه ی عروسی رو پیدا میکنیم ، صاحب خونه ، ما رو به درون خونه ، راهنمایی میکنه ؛ از بخت بلند ما ، آقای خضری ، دهیار روستا هم اون جاست . دو سه روز پیش از مسافرت با آقای خضری ، تلفنی ، صحبت کرده بودم ؛ در نتیجه یه آشنایی کوچولوی پیشین داشتیم .
به هر حال ، اهالی ، یکی از اون یکی بهتر ، ما رو به حضور میپذیرن و ناهار خوبی به مون میدن تا از گرسنگی ، رهایی یابیم . با آقای خضری ، دهیار و چند نفر از اهالی ، گرم سخن گفتن میشم و یه نگاره ی گروهی زیبا هم با همه ی ساکنان و میهمانان عروسی میگیریم و به خدا میسپاریم شون .
توی این سفر بود که یاد یکی از جملات یکی از استادان گردشگری کشور به نام بانو مطهر افتادم که همیشه سر کلاساش میگفت : (( مطمئن باشید اگه توی هر جای ایران ، بی جا و بی غذا بمونید ، یکی از اهالی هست که نجات تون بده )) و من برای چندمین ده بار ، این حس زیبای میهمان نوازی رو در رگ و خون ایرانی ها دیدم : این بار در روستای مخور ، شهرستان چایپاره ، استان آذربایجان باختری .
و همینک باید دوباره این راه رو برگردیم و بریم خونه ی پدری یونس عزیز در روستای خوراسب . از پیش ترک های مهربان ، کوچ میکنیم و میریم پیش کردهای نازنین و دوست داشتنی . ناهار رو خوردیم ؛ شیشه های عقب ماشین رو هم که بالا نمیرفتن ، درست کردیم و با خیالی آسوده و بدنی پرتوان میریم به سوی روستای خوراسب .
روستایی که دوازده سال پیش در اردیبهشت 1385 زیر بارانی زیبا و شدید ، میزبان من و دو تن از دوستام شد و نخستین اقامتگاه ایرانگردی های ما .
به خوراسب میرسیم ؛ این جا هم میزبان های دوست داشتنی دیگه ای ، منتظر ما هستن . مامان فاطمه ، بابا عدنان ، یونس ، ژوآن ، همسر یونس و خواهرش . این خونواده ، یکی از بهترین و پرستیدنی ترین خونواده هایی هستن که در درازای سفرهام باهاشون ، اشنا شدم ؛ گرم و صمیمی و عششششق .
من و مامان فاطمه که خیلی دوستش دارم .
ژوآن عزیز
آدینه ، پس از استراحتی مفصل بر تشک هایی که از پشم گوسپندان روستا ، فراهم شده و بسیار نرم و گرم هستن و گرفتن چندین نگاره ی یادگاری ، میریم به سمت بوکان . این بار هم راه درازی رو باز در حدود سه ساعت در پیش داریم . بوکان از شهرهای کردنشین و اهل تسنن در نیم روز استان آذربایجان باختری هست .
یه دوستی داشتم توی کلاس چهارم آغازین ( ابتدائی ) به نام مجتبا بوکانی . هر گاه که به بوکان میام ، یاد اون دوستم میفتم . توی بوکان در یه رستوران ، ناهارمون رو میخوریم و سپس به سمت دریاچه ی آب بند بوکان که نام رسمیش ، شهید کاظمی هست ، حرکت میکنیم ؛
حدود 40 دقیقه تا دریاچه راه داریم . توی هوائی سرد هم راه با وزش باد سنگین و بارش باران تند به دریاچه میرسیم . دریاچه ی بزرگیه که افزون بر فراهم کردن آب آشامیدنی مردم منطقه ، ماهی ماهیگیرا رو هم فراهم میکنه تا بتونن به به دست آوردن درآمد بپردازن .
از تشک های نرم و گرم خونه ی یونس
دریاچه ی آب بند بوکان
حدیثه و سمیه ، کمی با دو ماهیگیر مهربان کرد به قایق سواری میپردازن . کنار دریاچه ، نگاره های خوبی میگیریم و کمی هم با شنیدن آواز بانوی خوش صدا ، مهستی عزیز ، قدم میزنیم و حظ بسنده میبریم .
دیگه هنگامه ی برگشت به سمت قزوینه . هوا هم دیگه کم کم تاریک شده . کمی از سقز ، دور شدیم که حدیثه ، نیاز مبرم به دست شویی ، پیدا میکنه ؛ ولی اطراف مون تا کیلومترها ، خبری از سرویس بهداشتی نیست . به ناچار وارد نخستین روستا میشیم به نام روستای داشاغل . یه روستای کوچولو .
از یکی ، نشونی مسجد رو میپرسیم تا شاید با در باز دست شویی هاش ، رو به رو بشیم ولی مسجدی پیدا نمیکنیم ؛ به جاش درِ یک خونه ، بازه . سمیه ، صاحب خونه رو صدا میکنه و ازش ، اجازه میخواد تا حدیثه بتونه به دست شویی خونه بره .
پسر جوونی که اومده دم در ، اجازه میده و سپس با پافشاری تمام ، از ما هم میخواد که وارد خونه بشیم و اندکی استراحت کنیم . من موندم از یک سمت راه درازی که تا قزوین داریم ( حدود 5 ساعت ) و از یک سمت ، علاقه ای که دارم برم توی جمع های خونوادگی مردم تا از نزدیک باهاشون ، آشنا و هم سخن بشم .
به یه شرط میپذیرم که برم خونه ی این آقا ؛ به شرطی که تنها و تنها نیم ساعت بشینیم و سپس بلند شیم و برگردیم . وارد خونه که میشیم با خوش رویی همه ی اهالی خونه اعم از مادر ، پدر ، خواهر ، برادر و عروس خونواده ، رو به رو میشیم ؛ وای خدایا ، چرا این مردم ایران جلوی مهموناشون ، انقدر خوب و صمیمی و مهربونن ؛ به ویژه این کردها ؟
چای میارن ؛ مینوشیم . گرم سخن گفتن میشیم که آقا فواد ، برادر همون جوونی که ما رو فراخوند به خونه ، به من میگه که چهره ی شما ، خیلی واسم آشناست …. و این جوری میشه که هم دیگه رو میشناسیم .
نگو 9 سال پیش ، من در سفر استان تهرانم ، یک شب رو با فراخونی یه دوست مشترک با ایشون به نام صدیق ، میرم اتاق ایشون در خوابگاه دانشگاه بهشتی . البته من اصلن چهره ی ایشون رو به یاد نیاوردم و این ، آقا فواد بود که منو کاملن شناخت . دمش گرم .
خودش و هم سرش ، روان شناسی خوندن و همینک ، مشغول پیشه ی آموزگاری هستن …. از همه دری ، سخن میگیم ؛ از رنجی که سالیان سال هست که بر کردها رفته و میره ( البته کامل ترش ، اینه که بر همه ی مردم ایران رفته و میره ) از زانیار و لقمان مرادی ؛ از اعدام شدگان کرد ؛ از آه و بدبختی و دلسوزی برای ایران عزیزمان …..
دیگه وقت نیم ساعته گذشت و باید بریم ؛ ولی مگه میذارن ؟ سفره آوردن با عسل و روغن و نون و پنیر و میگن باید یه عصرونه بخورید و برید . نمیتونم نپذیرم ؛ به دو دلیل : یکی ، این که گرسنمه و دو هم این که زشته که روشون رو زمین بندازیم .
سرانجام پس از یه ساعت و نیم ( یعنی سه برابر آن چه وعده شده بود ) ، دوستان مهربون کرد رو به خدا میسپریم و راهی قزوین میشیم .
از ته دل میگم : امیدوارم روزی بتونم در یه سامانه ی حکومتی غیرایدئولوژیک ، یه کاره ی این کشور بشم تا بتونم در آغازین گام از کردهای مهربون که سال ها برشون ، ستم شده و میشه ، در جایگاه های مهم و کلیدی ، بهره های فراوون ببرم . کردها ، خیلی خوبن ؛ همون جور که ترک ها ، لرها ، بلوچ ها ، عرب ها ووو …….