امروز آدینه دوم مرداد ، تصمیم گرفته ام که از الموت خاوری به سوی الموت باختری و در راه های شاخه ای و کم رفت و آمد این منطقه ی زیبا ، رانندگی و از طبیعت و تاریخ میان راه ، نگاره برداری کنم . پس از بیرون رفتن از شهر قزوین و از سمت میدان مینودر به سوی الموت و گذراندن روستاهای کورانه و رشتقون و هنگامی که به آغازین گردنه های راه الموت خاوری میرسم با دیدن راه شاخه ای سیمیار به سمت راست میروم و وارد این راه میشوم . بر پایه ی تابلوی راهنما از این جا تا روستای سیمیار که نخستین روستای مقصد من است ، سیزده و نیم کیلومتر میباشد .
راه تا بخش عمده ای ، آسفالته و مناسب است . راهیست بسیار خلوت و کوهستانی .
پس از پیمودن نه و نیم کیلومتر به دوراهی سیمیار میرسم که سمت راست به سوی این روستای کوچک و مستقیم به سوی باغستان میرود ؛ بر پایه ی تابلو از این جا تا باغستان ، 5 کیلومتر راه است . راه ، خاکی شوسه میباشد . در راه سیمیار به باغستان ، با گلّه ی بزرگی از گوسپندان و یک چوپان مهربان به نام آقای رشوند ، رو به رو میشویم .
پس از رسیدن به روستای باغستان و گذر از آن به سوی روستای کمال آباد میرویم ؛ راه باغستان به کمال آباد نیز بسیار دلنشین ، خلوت و دوست داشتنی است .
اندکی پیش از رسیدن به کمال آباد ، راه ، آسفالته میشود . در این جاست که رود بزرگ شاه رود و شالیزارهای برنج کنار آن ، خودنمایی و چشمنوازی میکنند . پس از گذر از کمال آباد و قسطین رود به رجائی دشت میرسیم . از رجائی دشت به سوی حسن آباد ، بیرون میرویم و پس از رسیدن به راه شاخه ای دورچاک ، وارد آن راه میشویم که در سمت راست راه اصلی ، قرار گرفته است . بر پایه ی تابلوی راهنما از این جا تا دورچاک ، پنج و نیم کیلومتر است . پس از رسیدن به دورچاک با پرس و جو از اهالی ، راه کشکدر را جویا میشوم ؛ اگرچه تنی چند از اهالی ، توصیه میکنند که راه ، ناگوار است و بهتر است که نروم ولی من به پیگیری راهم ، راسخ تر میشوم و راه خاکی دورچاک تا کشکدر را میپیمایم ؛ راه مناسبی است و بر خلاف گفته ی اهالی ، مشکلی در پیمایش آن نیست ؛ پس از رسیدن به کشکدر ، راه روستای پیشوازاده محمّد یا حسین آباد را جویا میشوم که پس از حدود دو کیلومتر پیمایش و گذر از کنار جوی آبی روان به پیشوازاده محمّد میرسم .
پس از بازدید از ساختمان زیبا و قدیمی این پیشوازاده به سوی شهرستان بالا میرویم : راه ، خاکی و کوتاه است و پس از شهرستان بالا به شهرستان پایین میرسیم که در آن جا نیز از ساختمان زیبای پیشوازاده ابوالحسن ، بازدید میکنیم .
از شهرستان پایین به سوی کیاکلایه ی پایین میرویم که همه ی این راه ها ، خاکی هستند . پس از رسیدن به کیاکلایه ، راه ، آسفالته و مناسب میشود . از بخشی از شهر رازمیان گذشته و به سوی روستای بهرام آباد میرویم . از راه اصلی تا روستای بهرام آباد ، حدود 700 متر فاصله است و از روستای بهرام آباد نیز به سوی روستای خسرود ، بیرون میرویم . درازترین راهی که امروز میپیماییم ، همین راه بهرام آباد تا خسرود است که همه ، خاکی است و در حدود 50 دقیقه به درازا میکشد تا سرانجام از روستای کوچک خسرود ، سر در میآوریم و از خسرود هم از راه الولک به سوی قزوین بازمیگردیم .
این راه از الموت خاوری تا الموت باختری را در 148 کیلومتر و در 5 ساعت و نیم میپیماییم .
درود خدا بر شما
مدتهاست که نیومده بودم اینجا
دوسالی هست که سفر هاتون رو پی میگیرم .
گفتم حالا ک باز اومدم شما رو هم بهرمند کنم .
فکری ب ذهنم رسید و گفتم ما هم یه نظری بدیم . خوشحال شی …
یه قسمت اضاف کنید ب این صفحه ی مجازی درباره طبیعت ،هستی ،عشق لایزال هستی که بی وقفه در پی معشوق خودش در جنبش هست… چه به اختیار و چه ب اجبار ره به سوی کمال دارن
و از گم شدن یا پیدا شدن انسان در این مسیر پر از فراز و نشیب …
منت خدای را ک قلمی دارید رسا پس ب شکرانه اش بنگارید انچه در سفر آموختید و انچه سفر به شما آموخت
از صبر و بردباری از انسان های متفاوت از تقوا و حفظ ایمانشان
مثلا از آنچه در وجود چوپانان دریافتی … واژه ی مهربان کم است برای پیری که زندگی را به عمر خویش دیده است. و لمس کرده است .زندگی بزرگترین هستی ما در هستی است .
از شور از شوق از شعور هستی ک دراین مدت در سفر به شما رسیده
انچه ک چشم دلتان دیده و حس کرده
از انچه من و دیگران ندیده ایم ب ادراکش نرسیدیم
قطعا از شما تا بخدا و به بی نهایت ها راهی است ک من و دیگران نتوان این راه را پیمودن
و چنان ک از من و دیگران نیز راهی است که نتوان به پای شما پی مودن …
دل داده ی کتاب خوب میداند ک دلدادگان کتاب تشنه اند که بدانند انچه دیگری دریافته … و در تنهایی و سفر چیزی است بزرگ
انقدر ک فرستادگان حق همیشه در پی تنهایی و سکوت و صحرا درمیافتند کلام وحی را .
من از استقامت این کوه ها در حیرتم
از موج های خستگی ناپذیر در حیرتم ک چگونه لحظه ای از عشق ب معشوق خویش خسته و دلسرد نمی شوند چه عشقی و چه شوری در این هستی نهفته است ک بی وقفه در حرکت به سویش مسیر را می پیماید
…کدام شور چنین با استقامت است
و از این حرفا دیگه .
درود بر شما ؛ به راستی اگر در جایگاه سنجش قرار بگیریم ، قلم شما ، بسی شیواتر و زیباتر از قلم من است ؛ از ابراز دیدگاه تان ، بسیار سپاسگزارم و هم چنین از این که به سایت ناقابل من ، سر میزنید .
چرا اینقد مرد همیشه در سفر تنهایی میره سفر چرا سایت به روز نمیشه
چرا همه نوشته ها خسته به نظر میرسن بازم دمه پارسا گرم دوکلمه پر از شور و شوق نوشت 😉 😉 😉
به عکس های سال های گذشته برگردید و نگاه کنید
چه حس خوبی به ادم میدن وقتی نگاهشون میکنی پر زندگی هستن پر از ارتعاشات خوب خوب هستن
ولی مدت هاست که توی عکس ها شور و شوق گروووووهی نیست
انگار سرد شده
مرد همیشه در سفر انگار شوق سفر براش تبدیل شده به عادت سفر (البته ببخشیدااا)
هیچ وقت منتظر نباشید اتفاقات خوب گروووم از آسمون بیاد پایین رو سرتون بلکه خودتون شادی و خوبی و هر چیز تازه ای رو ایجاد کنید منتظر روزگار نباشید که شادتون کنه یا دور هم جمتون کنه( خطاب به مسولین)
دوباره دوستاتون رو دور هم جمع کنید
کشورهنوز دیدنی های زیادی داره و منتظرتونه.
همه ادم های خوب این گروه هنوز هم اهل سفر هستن
از هم دیگه دور و دورتر نشید …. اون روزا قشنگ تر بود یا این روز های سرد بدون سفر …
والا از من گفتن بود …
درود بر شما
مرد همیشه در سفر ، در سال 85 ، تنها سفرهاش رو آغاز کرد و همینک هم دوباره به حکم بی وفائی های روزگار ، تنها شده
راست میگید نوشته ها ، خسته هستند ؛ چون نویسنده اش ، خسته هست .
بازم راست میگید نگاره های گروهی سال های پیش ، بسیار پرانرژی تر و گیراتر هستند ؛ چون تشکیل شدن از بچه های نازی که دیگه نیستن
البتّه شوق سفر ، هرگز به عادت سفر برام ، تبدیل نشده ؛ این رو دیگه راست نمیگید
جمع کردن دوستان ، دوباره دور هم ، مشروط به اینه که بتونم خودم رو در آغاز جمع و جور بکنم
راستی سایت رو هم به روز کردم ؛ از دیر شدنش ، پوزش میخوام
درود خدا بر شما
راستی بابت تمجیدتون از قلمم متشکرم .
انتقاد این منتقد شیرین زبان رو یه سقلمه ی کوچیک در نظر بگیرید نه بیشتر …
درود
نمیدونم به صدای جناب افتخاری علاقه دارید یا نه ولی ترانه دارن با عنوان “منشین تنها” بسیار زیبا و وصف حال شما مردهمیشه در سفر
اونقدر ک وقتی میشنوم ناخوداگاه به یاد شما می افتم. لودش کنید مطمنم اثر مثبت و جالبی بداتون داره.
روی سخن من به تمام کسانی است ک در تلاش و تکاپوی زندگی در پی حقیقت عشق سفر میکنند .
اول این که چرا… چرا با این کوله بار از تجربه خسته اید درصورتی ک اکنون زمان استفاده از تجربیاتتون هست اکنون بهترین فرصت برای شادی،جوانی، لبخند ،عشق و نگاه بی نهایت به هستی و خالق بی نهایت هاست
از تمام داشته هاتون استفاده کنید اکنون فرصت بهره برداری از هر چه ک تا کنون کاشته ای هست .از گذشت زمان غافل مشو.
شاد باش
بی بهانه راضی باش
عاشق باش بر همه چیز و همه کس
چون عشق و خستگی دریک وجود جای نخواهد داشت پس عاشقی کن خستگی خواهد رفت.
قبل از پیری و نتوانی و مرگ از تمام انچه دارید نهایت استفاده و بهره رو ببرید
لذت ببرید و لذت ببرید و لذت ببرید از آنچه دارید.
دوم این که هیچ گاه از روزگار گلایه و کنایه نداشته باشید نه از روزگار و نه از هیچ کس دیگه (خدا در درون ماست پس حتی از خودت گلایه نکن چون از خدا گلایه کردی)
برای خودتون دنیایی بسازید پرازوفا و دوستی،پرازخوبی
توی یه کتاب بزرگ نوشته بودانسان های پارسا نه از گذشته ترسی دارند و نه از آینده اندوه ناک اند وهمیشه دلشادند
یه مدت شاد باش بی بهانه زندگی کن و سپاس گزار باش از تمام داشته هات،
خستگی خواهد رفت.
عاشق باش عاشق ک باشی خستگی خواهد رفت
اما عشق…
حقیقت عشق چیزیست بی نهایت ک در عالم مادی مابه اجبار در قالب ماده استنباط میشه
ولی تنها بعد از * مرگ* متوجه خواهیم شد که عشق تنها سزاوار خالقمون بوده و فرای از هر گونه شکل و کالبدیست
اما ما در این دنیای مادی برای ادراک و بهره بردن از این عشق به رنگ ها و بو ها ،به انسان ها و اشیا متوسل میشویم و درد میکشیم چرا ک درد از برخواسته از ماده است در صورتی ک عشق چیزیست فرای ماده.و تنها شایسته ذات حق بوده و هست.پس در ابتدا ((عاشق بی بهانه ی خودت باش)) ک حق در درون توست.
اگر بتونیم به ادراک این حقیقت که عشق تنها یک معشوق به نام خدا داره برسیم. اون موقع همه کس و همه چیز بخصوص خودت رو عاشقانه دوست میداریم و اسیر و “”خسته “”و واله و شیدای یک مخلوق نخواهیم شد
اصل وحدت در عین کثرت در جهان ما قابل درک هست اگر خوب ببینیم
اون موقع نه خسته ای نه اندوه ناک و نه در پی بی وفایی روزگار همه چیز عشق است همه چیز زیباست همه چیز متجلی عشق بی زوال پروردگار است .
هستی در درون شما متجلی شده و خالق در درون شماست شمایی که خالق تمام لحظه هایی (انا الحق حلاج تاییدی بر این مفهوم که خدا در درون شماست)
“عذر خواهی مرا بخاطر طولانی شدن نوشته هایم بپذیرید.”
پارسا خان خودش بابت اشتباهات نگارشی عذر خواهی میکنه
و مسولیت رو بر عهده میگیره 😉 😉 😉
“ای تویی که خسته ای ،
تازه کن زندگی ات را به نوایی و به سازی
بو کن این عطر دل انگیز بهار ، در خم کوچه درد
و چه رنگی است ؟؟
که میان این همه رنگ تو به رنگ غم خود الف شدی
و به این باغ پر از عطر نگار و به جان وحشی این باغ
چه بد کردی
برخیز
برخیز … ساز و شوری تو به عالم
بنیان کن
تا که از شور تو کاری به جهان بار شود
“شوق” را سرکش
از سر مستی “شوق”
لبخندت را
توشه رهگذران ره بی پایان کن .”
باغ استعاره از “زندگی ” است
و نگار استعاره از ” عشق لایزال الهی “
ببخشید من دوباره برام سوال شده که آیا خستگی شما به شادی و شوق و شور تبدیل نشد؟
تغییری ،تحولی ننمود؟؟
آخه من اگه واسه یه درخت خشک تو چله زمستون این همه راجع به زندگی و حیات شعر میگفتم توهمون زمستون شکوفه میداد.
با مثال درخت قصد جسارت نداشتما
میدونید ک در مثل مناقشه نیست.
درخت ، زیباترین نمونه ای بود که آوردید ؛ من دل داده ی درختان هستم : استوار ، زیبا ، باریشه ، نازنین و بردبار
والله ما معلم ها از درخت و ریشه هاشون بردبارتریم .
بیشتر با بچه ها باشید حالتون بهتر میشه.
و یه راز بزرگ در هستی اینه وقتی از چیزی خسته شدی یابه چیزی که میخوای نتونستی
دست پیداکنی رهاش کن و دیگه نخواه خداوند اونقدر مهربونه اونقدر مهربونه
که بعدش بهترینش رو بهت میده
من اینو بارها در زندگیم دیدم .این قانون طبیعته .
براتون یه مثال واقعی میگم
من چهار سال برای پزشکی اون هم تخصص اطفال میخوندم اما قبول نمیشدم بعد تصمیم گرفتم
برای رسیدن به علاقم راه دیگه ای پیدا کنم
و از خدا خواستم که راه دیگه ای برای رسیدن ب ارزوم باز کنه
باورش برای خودمم سخته که الان شروع کردم به درس خوندن در یکی از رشته های
علوم انسانی ک در انتها به پزشکی و کار در بیمارستان و بخش اطفال
و یا تمام بخش ها منتهی میشه.
من خنگ نبودم ک قبول نمی شدما دیپلمم انسانی بود تجربی آزمون دادن سخت بود خب.
کلا من خلاصه نویسیم خوب نیست ببخشید بازم طولانی شد.
این تجربه رو گفتم که یادمون باشه باید زندگی کرد و هیچ گاه خسته نشد
واگر خدا نعمتی داد به بهترین شکل و با سپاس و قدر دانی ازش استفاده کنیم
مرد همیشه در سفر ،همیشه در سفر باش
چون رود در گذر باش و چون کوه مقاوم
از رود بیاموز در گذر بودن و بی تعلق بودن به خاک و بیشه و چمن
خستگی به کوله بار مردی روزگار دیده چون شما سنگین است.