تنگ داستان
پس از اون میرم به سمت روستای مجن ولی هنگامی که بهش میرسم میبینم شهر شده و اثری از روستا نداره . ناهار رو در یه رستوران کوچیک میخورم و پس از اطمینان از باز بودن راه تنگ داستان ، میرم به اون سمت . اوایل راه ، خیلی خوبه ؛ میونه هاش برفی میشه ولی کم . از کنار یه آب بند بزرگ میگذرم و سپس به نگهبانی تنگ میبرسم . هیشکی این جاها نیست . خلوت خلوته . ماشینو دم نگهبانی میذارم و پیاده میرم سمت تنگ . برف ، همه جا رو پوشونده و سکوت ترس آوری بر همه جا ، حاکم شده .
دقیقن نمیتونم ورودی تنگ رو پیدا بکنم و از اون ور میترسم یه جونور وحشی هم بهم یورش بیاره . در نتیجه سریعن به سمت ماشین برمیگردم و دور میزنم و راه برگشت رو در پیش میگیرم تا به یه موتوری میرسم . از اون میخوام با من ، همراه بشه تا بتونم تنگ رو ببینم . میگه شما برو جلوتر از ساختمونای آب بند بایست تا مهندسا که رفتن ، من بیام پییشت و با هم بریم . منم همین کارو انجام میدم . حدود بیست دقیقه منتظر میایستم تا اون آقا با یه پاترول میاد با همراهی یه نفر دیگه .
اونا جلو و من پشت شون میریم به سمت تنگ . به تنگ که میرسیم ، آب سردی رو میبینم و میرم توش تا به آبشار برسیم . دم آبشار رو پلّکان جالبی زدن که به آبشار دوم میرسه . موقع برگشت آقای فیضی همون نگهبانه ازم میخواد که من با ماشین خودم برم دم نگهبانی و برم داخل کیوسکش و جورابامو و پاهامو خشک بکنم تا خودش و اون آقای راننده ی پاترول هم بیان . منم میگم باشه . میرم کیوسک نگهبانی . وارد میشم . جورابامو درمیارم و پاهامو با بخاری نفتی خشک میکنم .
نیم ساعتی منتظر میشم تا برگردن ولی خبری ازشون نمیشه . یه کارتمو میذارم روی فرش و تصمیم میگیرم که خودم برگردم که یهو چراغای پاترول رو میبینم . صبر میکنم . میرسن ؛ راننده ی پاترول پس از خدانگهداری میره و آقای فیضی منو به نوشیدن چای فرامیخونه . میپذیرم و میرم داخل کیوسک . دوازده ساله که نگهبان این جاست . واسم کلّی حرف میزنه ؛ از خاطرات جبهش میگه . چه خاطرات تلخ و شیرینی . ازش میپرسم میشه شب رو پیشش بمونم ؟ میگه آره حتمن .
در نتیجه شام مختصری رو تدارک میبینه و با هم میخوریم . ماهواره هم داره . یکی از دوستاشم میاد که دو تا از برادراش آخوند هستن . به هر حال کلّی حرف میزنیم و شب روی تخت خوابش میخوابم . شب جالبی بود . تصمیم میگیرم مبلغی رو به عنوان هدیه براش واریز بکنم . با پافشاری من ، شماره ی کارتشو بهم میده . بهش قول میدم عکساشو براش بفرستم . راستی جانباز جنگ هم هست . برای درمان دیابتش ، تریاک مصرف میکرد با سیخ و سنجاق . واسم جالب بود .