از شهر زیبای بیرجند به سمت روستای دور ماخونیک به راه میافتم . از بیرجند به سربیشه و سپس به سوی درمیان میروم . از درمیان به شهر اسدیّه و از اسدیّه به سمت طبس مسینا که روستای کوچکیست ، میروم . در طبس مسینا از مسجد عثمان ذی النّورین ، دیدن میکنم که گزارشش خواهد آمد . تصمیم میگیرم از راه های شاخه ای و غیراصلی به سوی روستای ماخونیک بروم . هموند شورای روستای ماخونیک در انتظارم است . از طبس مسینا به سوی دُرُح رفته و نرسیده دُرُح به یک سه راهی میرسم که سمت چپش به سوی روستای ماخونیک میرود . این راه با تابلوی روستا ، مشخّص شده است . بر پایه ی همین تابلو تا روستا ، 15 کیلومتر راه است . به روستا که میرسم با تابلوی روستای گردشگری ماخونیک ، رو به رو میشوم ؛ اگرچه هیچ نشانی از ویژگی های یک روستای گردشگری نمیبینم .
با خانه ی آقای راهنما که از هموندان شورای روستاست ، تماس گرفته و به خانه ی وی میروم . با خودرو نمیتوان به کوچه های مرکزی روستا ، دست یافت ؛ بنا بر این خودرو را در جایی مناسب ، پارک کرده و قدم زنان به سمت خانه ی آقای راهنما میروم . وی در خانه نیست ؛ همسرش ، مرا به درون خانه ، راهنمایی میکند و برایم ، چای میآورد و سپس کمی نان و پنیر که حسابی خستگی ام را میزداید . دو فرزند آقای راهنما ، عبدالکریم و عبدالحلیم هم از راه میرسند . ناز و دوست داشتنی هستند . از آن ها ، نگاره ی یادگاری برمیدارم .
پس از ساعتی ،آقای راهنما هم میرسد . ریش بلند سپید و سیاه ؛ سبیل های تراشیده و لباس بلند بر تن دارد ؛ پوشش اهالی تسنّن در این منطقه .
هم راه با او به گنجینه ی کوچک ماخونیک میرویم که ورودی آن ، 1000 تومان است . آقای راهنما در یکی از خانه های قدیمی روستا ، ابزار و یادگاری های کهن این روستا را گرد آورده و به نمایش گذاشته است . ورود به این خانه ، مستلزم خم کردن کامل کمر است ؛ چرا که درش ، بسیار کوچک بوده و برای اهالی قدیمی این روستا ، تعبیه شده که قدّشان ، کوتاه بوده است . آقای راهنما میگوید که این خانه ، نخستین خانه ی ماخونیک است و حدود 500 سال کهنا دارد . در این خانه ، میتوان ترازوی دستی ، کوزه های سفالی ، فانوس ، سبد و … را دید .
یک جفت جوراب دست بافت را که خود آقای راهنما ، بافته است از وی میخرم .
همه ی روستا ، پر است از خانه های گلی که بعضا دارای درهایی کوتاه هستند . ناموری روستای ماخونیک برای همین کوتاهی قدّ ساکنانش در گذشته ها بوده است که این روستا را به روستای لی لی پوتی ایران ، نامور کرده بوده است .
آقای راهنما ، دلیل ریشه ی نام روستا را از ماء خونیک ( آب خنک ) میداند و بیان میکند که در گذشته های دور به دو دلیل : « یا بیماری های سخت درمان و یا جا به جا کردن سنگ های بسیار بزرگ و سنگین بر روی کمر » ، قدّ ساکنان این روستا ، کوتاه میشده که پس ترها به دنیال اصلاحات پزشکی ، بهبود یافته است .
جمعیّت روستا ، میان 900 تا 1000 نفر است . آب روستا از دو حلقه چاه ، فراهم میشود . روستا ، برق دارد و کار عموم مردم ، کارگری است . برای ناهار به خانه ی آقای راهنما برمیگردیم ؛ نان کلفت و خشکی را به هم راه آبی قهوه ای رنگ برایم میآورند ؛ اگرچه از بو و مزّه ی غذا ، بسیار بدم آمده است ؛ ولی برای نگه داشت ارج میزبان و هم چنین زدودن گرسنگی سختی که بر من ، چیره شده است ، نان خشک و کلفت را در آن آب قهوه ای ، ترید کرده و میخورم . پس از ناهار از چیستی غذا از آقای راهنما میپرسم . میگوید پوسته ی تنه ی درخت بُنه را در آب جوشانده و سپس آن آب را به عنوان غذا ، مصرف میکنند . پیش خودم ، بسی شگفت زده میشوم که این مردمان ، چه گونه چنین غذائی را میخورند . فقر در جای جای این روستا ، نمود تلخی دارد . چشم حاکمان پرمدّعای اسلامی ، روشن .