در کتابی خوانده بودم که جابر انصاری ، از یاران ویژه ی محمّد ، پیامبر اسلام ، در روستایی به نام جابر حکم در نزدیکی های درّه شهر به خاک سپرده شده ؛ اگرچه پس ترها ، چند آرامگاه دیگر نیز در جای جای ایران با همین نام یافتم ولی تصمیم بر آن شد تا با بچه ها که روی هم 4 نفر بودیم به این آرامگاه برویم . به روستای جابر حکم که رسیدیم ، خورشید در حال فرورفتن بود . اهالی ، راه آرامگاه را که در فاصله ی دوری از روستا ، قرار داشت به ما ، نشان دادند ؛ یک راه خاکی دراز . وارد همین راه شدیم . هوا ، دیگر تاریک شده بود و ما از ترس ، هر 4 شیشه ی خودرو را بالا داده بودیم و با ترس ، راه تاریک خاکی بیابانی را پی میگرفتیم . ترس شگفتی بر ما ، چیره شده بود ولی کاری نمیشد کرد و باید راه را پی میگرفتیم . سرانجام به جایی رسیدیم که از دور ، روشنایی چراغی که گویا در دستان کسی باشد ، روشن و خاموش میشد . ترس ما ، بیش تر شد ولی دل به دریا زدیم و رفتیم تا سرانجام به آرامگاه جابر رسیدیم . آرامگاهی تاریک و سوت و کور . خادم آن جا که مرد میان سالی بود به پیشبازمان شتافت و جای مناسبی را در کنار آرامگاه اصلی برای چادر زدن به ما ، نشان داد . جایی که در پشت سرمان ، آرامگاه جابر بود و در جلوی روی مان ، گورستانی بزرگ و کهن با گورهایی بسیار قدیمی !!! هنگام خوردن شام ، همان خادم ، نزد ما آمد و مشغول سخن گفتن و درد دل کردن شد . در میان سخنانش به خود و خانواده اش ، اشاره کرد و گفت که با تنها پسرش در این جا ، زندگی میکند و خودش و پسرش ، هر دو ، بی سواد هستند . در همین میان ، ناگهان صدای زیبایی از خوانش قرآن از اتاق خادم که در فاصله ای نیم کیلومتری از ما ، قرار داشت ، آمد . با آمدن صدای قرآن ، خادم ، آشکارا دست پاچه و هول شد . از او از سرچشمه ی صدا پرسیدیم و او ، شتابمندانه گفت که پسرم است که قرآن میخواند ؛ من مانده بودم که پسری بی سواد و بسیار عامّی چگونه به این زیبایی قرآن میخواند ؛ در حالی که شنیده بودم که جن ها نیز بسیار زیبا و روان ، قرآن میخوانند !!!! به هر حال ، آن شب ترسناک را با تحمّل سر و صداهای شگفت و ترس آفرین به بامدادان رساندیم ……….
آرامگاه جابر انصاری
من و حسن در کنار ضریح جابر