پس از لَختی در ساعت 25 : 12 و کیلومتر 954 از آداک اسلامی به سمت دریاچه ی ارومیّه ، رهسپار می گردم . از شبه آداک اسلامی تا کرانه ی دریاچه ی زیبای ارومیّه ، راه اندکی است . در کیلومتر 983 و ساعـــــت 50 : 12 به کناره ی دریاچه ی می رسم . بدبختانه برای کسانی که چند سال پیش نیز به دیدار از این دریاچه پرداخته باشند ، در همان نخستین نگاه ، غــم بزرگی در دل شان ، خانه می کند . غمی که با دیدن شوره زاری گسترده در کناره های دریاچه ، دوچندان می شــــود . شوره زارهایی که حاکی از خشک شدن آرام آرام نگین نمکین آذربایجان است . در سال 1385 ، هنگامی که با دوستان برای نخستین بار به دریاچه آمدیم ، زیبایی و آب بلورین آن از همان کناره های راه ، چشمک می زد و شما را هم چون دخترکی نمکین صورت به سوی خود ، فرامیخواند ؛ امّا این بار ، حدود 20 دقیـــــقه پیاده روی می کنم تا به آب برسم . اگر هر 30 متر را در یک دقیقه ، پیموده باشم ، حدود 600متر در درون نمک ، گام برداشته ام تا بتوانم خود را به آب بلورین دریاچه برسـانم . به آب می رسم . آرامش همیشگی و زیبای دریاچه ی ارومیّه که این بار در هاله ای از مه ، فرورفته است ، هم اکنون نیز بر دریاچه ، حکمفرماست . آرام و هم چون همیشه ملکوتی ؛ امّا این بار برای نخستین بار ، غمگین و گریان . جلوتر می روم . کمی از آب سرشار از نمک آن را به عنوان یادگاری برای خود برمیدارم و در دل از خداوند بزرگ می خواهم که نکند این ، آخرین باری باشد که این زیبایی مسلّم را می بینم . نکند این آب زیبا و بلورین ، تنها یادگارم از این دریاچه بماند و نکند این دریاچه ی آرام به تاریخ بپیوندد . دریاچه ، بسیار ساکت است ؛ این بار بر خلاف همیشه با من ، سخنی نمی گوید و سکوت خویش را نمی شکند . به او ، حق می دهم ، از جفای روزافزون ما ، انسان ها که جز ویرانگری ، هنری نداریم ، خسته شده و به خواب ژرفی ، فرورفته است . او را از خواب زیبایش ، بلند نکرده و پس از لختی ، راه آمده را به سمت خودرو برمیگردم . هنگامی که به خودرو می رسم ، یک آهنگ زیبا را با صدای بلند ، پخش کرده و این گونه با دریاچه ، خدانگهداری می کنم :
وقت دل تنگی شد ، وقت بی فردایی لحظه ی لرزیدن ، ساعت تنهایی
وقت دل تنگی شد ، ساعت برگشتن به تو که می مانی بین دنیا با من
تو که خوبی امّا برگی و تکرارش ابر شوقی امّا گرمی و بی بارش
نه به من می خندی ، نه دلو می خونی به همین آسونی ، منو می رنجونی
از نفس می افتم بی هوا ، بی فانوس چشمتو می بندی ، بی کَسَم من افسوس !
در کنار دریاچه به عنوان ناهار ، جگر می خورم