امروز چهارشنبه دوم فروردین ماه 1391 است که با هم راهی گروهی از بچه ها به سمت منطقه ی فشم تهران ، روستای آهار ، حرکت می کنیم تا از آبشار شکرآب که تعریفش را بسیار شنیده ام ، بازدید نماییم . هم راه شدن با بچه هایی که برای نخستین بار است که با ایرانگشت ، هم گام شده اند و بیش تر آن ها برای نخستین بار است که دست به چنین سفر گروهی می زنند ؛ سفری که لازمه ی آن ، گوش کردن به آن چه مدیر می گوید ، نگه داشت نظم و از همه مهم تر رعایت اصول کوهنوردی و سفر گروهی است ، کاریست بسیار توان فرسا . در هر حال ، پس از حدود 3 ساعت به روستای کوه پایه ای آهار می رسیم . با پرس و جو از چند تن از اهالی ، در می یابیم که راه پربرف و سختی را در پیش رو داریم ؛ راهی که برای پیمودن آن ، باید اراده و جسارت بسنده را داشت ؛ امّا آیا این اراده و جسارت در بچه های تازه با ما همراه شده ، هست یا خیر ؟ به اندرز اهالی ، به دنبال سیّدحسین می گردیم تا او ، ما را تا آبشار ، هم راهی نماید ولی از سیّد ، خبری نیست . پس به ناچار ، راه را خود ، پی می گیریم . کم کم طبیعت زمستانی آهار ، رخ می نماید . برف هایی که به دنبال تابش آفتاب ، آب شده و جلوه ی ویژه ای را به منطقه ، بخشیده است ؛ امّا بخش بزرگ برف ها ، دست نخورده ، سپید و تمیز ، مانده اند و حتّی بخشی از آن ، سقفی را بر روی رودخانه ی پایین دست که همان جاجرود است ، ایجاد نموده اند به گونه ای که آب با زیبایی بسیار از درون برف کلفت می گذرد . حدود دو سه کیلومتر نخستین راه ، به صورت پاکوب شده و با کشیده شدن حصارهای سیمی ، کاملاً آشکار است . تا آن که به یک سه راهی می رسیم ، تصمیم می گیریم اندکی را در آن جا ، استراحت نماییم . در حال استراحت هستیم که کسی که پس ترها ، روشن می شود ، همان سیّدحسین نامدار است ، فرا می رسد و راه درست را نشان مان می دهد و مانده ی راه را به عنوان راهنما و یک کمک بسیار سودمند و کارآ ، ما را همراهی می کند . با حضور سیّدحسین ، طبیعت زیبای زمستانی که هماورد دیرینه ی خود یعنی سیّد را با ما می بیند ، تصمیم به همآوردی و جنگجویی گرفته و چهره ی خشن و ترسناک خود را به ما ، نشان می دهد ؛ شاید بتواند با افکندن ترس در دل های مان ، از میانه ی راه برمان گرداند . تا همین جا که آمده ایم ، حدود 2 ساعت راه پیموده ایم . دل به کوهستان پر از برف می زنیم و گام در راه مالروی بسیارباریکی می گذاریم که ضمن باریک بودن ، کاملاً لغزنده و برفی است ؛ راهی که یک سمت آن با درّه ای البتّه نه چندان ژرف به رودخانه و سمت دیگرش به کوه ، پایان میگیرد . به راستی اگر کمک سیّد نبود ، کمینه دخترهای گروه به هیچ عنوان نمی توانستند راه را بپیمایند . با همه ی کمک های سیّد ، باز هم ترس بر چهره ی برخی از بچه ها و به ویژه برخی از دخترها ، نمود چشمی و راستین داشت . گریه های سخت و قطرات روان اشک هم راه با جیغ و داد آن ها نیز نتوانست دل طبیعت زیبای زمستانی را به سوز آورد . برخی جاها به راهی فوق العاده باریک و لیز برمیخوریم که نه راه پس دارد و نه راه پیش و بالاجبار ، باید آن را بپیماییم . در یکی از همین گذرگاه های سخت ، احسان ، لیز میخورد ولی خدا را سپاس ، آسیبی نمی بیند و دوباره به راه اصلی بازمیگردد . سرانجام می توانیم بر طبیعت خشن ، چیره شویم و راه را با رسیدن به پیشوازاده به مرحله ی نخستش برسانیم . ناهار را در پیشوازاده میخوریم ، سیّد به رتق و فتق کارهای کلبه ی کوچک خویش در آن جا می پردازد و کمی استراحت می کنیم . از آغاز ورود به پیشوازاده ، گمانه می زدم که بیش تر بچه ها برای پیگیری راه تا آبشار که حدود 15 دقیقه ی دیگر بود ، بریده باشند و نیایند . همین گونه هم می شود . تنها با همراهی سه نفر از بچه ها ( مرتضی ، احسان و بریر ) و رهبری سیّدحسین ، پس از خوردن ناهار و زدودن خستگی ، ادامه ی راه را پی می گیریم . بلندای برف ، آن اندازه زیاد است که گاه و بی گاه تا زانو و حتّی تا ران پا در برف ، فرو می رویم تا آن که به دورنمایی از آبشار زیبای شکرآب می رسیم . نمای زمستانی آبشار شکرآب ، به راستی زیباست . تونل برفی ایجادشده و آبی که از درون آن ، روان است ، منظره را دوچندان زیبا نموده است . فاصله ی حدوداً 300 متری تا آبشار را از جایی که نمای روشنی از دور از آن ، هویداست تا خود آبشار ، با سختی فراوان ، میپیماییم . در این راه هم خودم و هم بریر در برف های انبوه درازای رودخانه ، لیز میخوریم و هر دو با کمک سیّد ، دوباره سر پا می ایستیم تا آن که به آبشار می رسیم . هنگامی که کمی از آب آبشار می آشامم ، وجه نام گذاری آن را در می یابم : آبی خوش مزه ، شیرین و گوارا هم چون شکر که دل و جان را جلا می دهد . می نشینیم ، نگاره می گیریم ، آب می نوشیم ، آب بر میداریم و آن اندازه لذّت می بریم که نگویید و نپرسید . من ، آبشارهای بسیاری را دیده ام و اگرچه همه ی آن ها را دوست میدارم ولی طبیعت زمستانی یک آبشار را تا کنون ندیده بودم . آبشار شکرآب ، خود را و زیبایی های یک آبشار را با پوشش سپیدرنگ زمستانی اش به من نمایاند و برای همیشه در گوشه ای از ذهنم ، تصویر سپیدفام آبشار شیرین و گوارای شکرآب در نزدیکی روستای آهار در منطقه ی فشم استان تهران ، ثبت شد . . .
هم راهان ایرانگشت : 1 ) علی رضا هاشمی 2 ) مهدی ریاضی 3 ) احسان حلّاجان 4 ) بریر حرزاده 5 ) علی حرزاده 6 ) بیان حرزاده 7 ) احمد حرزاده 8 ) افنان حرزاده 9 ) چیمن فریدون زاده 10 ) علی رضا مجیدی 11 ) محمّد نیکجو 12 ) مرتضی موسوی
رده های 1 تا 4 ، هموندان گروه و رده های 5 تا 12 ، مهمانان گروه بودند .
هنوز که هنوز صدای گریه دخترا تو گوشم میپیچه ولی با تمام سختیش خیلی جالب بود.
دمه همه بچه های ایرانگشتی گرم.
احمدآقا ، منتظرتیم برای سفرای بعدی . خیلی باحال و خوش سفر بودی رفیق !
علیرضا داداش به آبجیمون سلام برسون ایشالا سفرای بعد بیشتر بهمون خوش میگذره.
کیو میگی رفیق ؟
آقای هاشمی شمایید؟
وای سوتی به این گندگی دادام!؟
من فکر کردم علیرضا مجیدی پیام گذاشته.
بی خیال ، جوونی دیگه پیش میاد !!
یکی از لذتهای سفر به شخصه برای بنده خواندن سفر نامه ای هست که در سایت ارسال می گردد بخصوص اگر نگارنده آن با مهارت وصف زیبای طبیعت را با حواشی و توضیحات کامل به هم آمیزد.
لذت این سفر برای بنده و سایر همسفرهای عزیزم بدلیل شرایط سختش بود و اینگونه بود که لذت آب خوردن از آبشار شکر آب ({به قول علیرضا عزیز}آبی خوش طعم ، شیرین و گوارا هم چون شکر که دل و جان را جلا می دهد)نقطه اوج سفر ما بود و در اصل رسیدن به مقصد با تمام سختی شرایط ،لذتی دوچندان داشت طوری که با علیرضا قرار گذاشتیم در فصل دیگری یک شب اقامت رو حتما” اینجا تجربه کنیم.
جای خیلی از شما ایرانگشتیهای عزیز هم خالی بود.
امیدوارم که به شما هم در دید و بازدیدهایتان از فامیل خوش گذشته باشه و عیدی شاد همراه با سلامتی رو تا به حال سپری کرده باشید.
نظم ، وفای به عهد و سفر متفاوت
کاش این روزهای قشنگ با هم بودنتون دوباره تکرار می شد.
ای کاش ؛ نمیدونم چی شده که دیگه نمیتونیم یا بهتر بگم نمیخوایم دور هم باشیم .